بستم از بی حاصلی با بیدلان پیمان به سهو
پای این پیمان نشستم تا ورای جان به سهو
تا کمر ماندم به گِل در این خطاکاری ، چرا؟
اینچنین دل را ندادم در گِلِ خوبان به سهو
خنده میکارم به کام این و آن هر آن به عمد
میروم در انزوای خویشتن گریان به سهو
ورشکسته مانده ام در گیرودارِ دادها
ای فلک یکبار هم دادِ مرا بستان به سهو
حاجیان در طوف و من ماتِ بتِ لاتِ فریب
بی منا کردم تمام خویش را قربان به سهو
اختیارم گر دهد این بار دست روزگار
میروم با سر میانِ چاه این کنعان به سهو
داده ام بر باد هستِ خود ، پشیمانم ، چرا
هستیِ خود را ندادم بر دل طوفان به سهو
میکنم تجدید پیمان خطا چون بی هوا
"ﻧﺎﻡ ﻣﻦ ﺭﻓﺘﻪﺳﺖ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﺮ ﻟﺐ ﺟﺎﻧﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﻬﻮ"
#داریوش_جعفری
"مصرع آخر حضرت حافظ"
telegram.me/daruosh_jafari
درباره این سایت